تامالت

به توکل نام اعظمت

تامالت

به توکل نام اعظمت

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تشنگی» ثبت شده است

امروز بعد از مدتها رفتم و دوستم رو دیدم. آخرین باری که یه دل سیر دخترش رو دیدم 20 روزش بود و الان در 10 ماهگی به سر می برد.(می دونم با خودتون می گید چقدر بی معرفتی، ولی واقعا فرصت نمی کردم سر بزنم. تازه یکی از محال ترین کارهای امسالم که دیدن این دوستم بود امروز انجام شد :D )
برای خودش خانم خوشگلی شده بود و من کلی از دیدن و بازی کردن باهاش ذوق کردم. تازه چند روزی هست که از بیمارستان مرخص شده و حالش رو به بهبودی رفته. هنوز کمی سرماخوردگی داره، ولی خداروشکر داره بهتر و بهتر میشه. 
دوستم که از دوره هنرستان تا الان باهم خیلی صمیمی هستیم، واقعا از صبح درگیر کارهای خونه و رسیدگی به دخترش بود. تازه غیر از من مهمون های دیگه ای هم داشت و خب اونها هم باید پذیرایی می شدن. خلاصه، سرتون رو درد نیارم، امروز کلی بهم خوش گذشت و کلی باهمدیگه صحبت کردیم و ماجراهایی که این روزها برای هر دومون اتفاق افتاده رو بازگو کردیم. 
حلما (دختر دوستم) از صبح خیلی بازی کرده بود. دیشب هم خوب نخوابیده بود و خسته بود. اما با این حال خوابش نمی برد و همچنان مشغول بازی بود. وقتی توی اتاق کنار مادر و دختر بودم و تلاش های دوستم رو برای خوابوندنش می دیدم، با خودم گفتم: پس چرا نمی خوابه؟ اینهمه هم خسته است ها! از صبح تا حالا بازی کرده و کلی هم شیطنت کرده. 
بیچاره مادرش نشسته در حال چرت زدن بود. ولی این حلما خانم اصلا خیال خوابیدن نداشت. دوستم همینطور که در حالت نشسته چرت می زد، من هم خیره به دخترش بودم و مواظب بودم که در حین شیطنت ها و فضولی هاش اتفاقی براش نیفته. دیدم که رفت زیر یه صندلی. چهاردست و پا و نیم خیز اون زیر بازی می کرد. ولی وقت می خواست بلند بشه و کنار صندلی بایسته، نمی تونست بلند بشه و فضای زیر صندلی خیلی کوچیک بود. دیدم که دستش رو به صندلی گرفت و سعی کرد که بلند بشه. ولی نتونست. روی زمین نشست و بعد از چند ثانیه دوباره دستای کوچیکش رو دور پایه های صندلی گرفت و سعی کرد که بلند بشه. بازم نتونست. این بار یه وجب عقب تر رفت و باز سعی کرد که بلند بشه. ولی بازم نتونست. شاید حدود 5 بار یا بیشتر تلاش کرد و بالاخره با چند وجب عقب رفتن، تونست صندلی رو بگیره و بلند بشه. 
خیلی خوابش می اومد، از مکث هایی که می کرد و سرش رو روی زمین می گذاشت مشخص بود. اصلا نگاهش می کردی، چشماش پُرِ خواب بود. ولی حس کنجکاوی، این اجازه رو بهش نمی داد که تا همه ی سوراخ سنبه های اون اتاق رو وارسی نکرده و خیالش راحت نشده، بخوابه. 
با خودم گفتم : بچه ها چه موجودات جالبی هستن! از یه طرف حس تشنگی عجیبی نسبت به اطرافشون دارن و همیشه در حال کشف چیزهای جدید هستن. از چیزی نمی ترسن و دنبال تجربه کردن هستن. از طرفی هم تا زمانیکه نتونستن به هدفشون برسن، دست از تلاش بر نمی دارن. 
یاد خودم افتادم و اینکه چه کارهایی رو شروع نکرده رها کردم، چون فکر می کردم که نمی تونم. در حالیکه برای انجامش هیچ تلاشی هم نکرده بودم. وقتی به حلما نگاه می کردم به یاد دختر خاله ام افتادم که خیلی کوچیک بود. شاید کوچیکتر از حلما. تازه چهاردست و پا راه می رفت. یه شب که خونه ما بود خواهرم باهاش بازی می کرد. یه توپی رو هی پرت می کرد اونور اتاق و دخترخاله ام چهاردست و پا می رفت اون سمت تا بیارتش. وقتی به هدفش نزدیک می شد، خواهرم می دوید و اون رو می آورد سمت خودش و تلاش های دخترخاله ی من دوباره شروع می شد. شاید بیشتر از 10 بار این کار رو تکرار کرد و هر بار این کوچولو چهاردست و پا می رفت تا بتونه توپی که قرمز بود و دوستش داشت رو بیاره و بازی کنه. 
البته می دونم که این حرکت خواهرم یه کم روان پریشانه بوده ( :D) ولی درس های خوبی برای من داشت. همه ما در کودکی برای یادگیری خیلی از کارهایی که الان جزء بدیهیات زندگیمون هست، بارها و بارها تلاش کردیم و شکست خوردیم. اما اونقدر تلاش کردیم تا بالاخره تونستیم انجامش بدیم. کاش این روحیه ی یادگیری کودکی رو الان هم در خودمون تقویت کنیم. مطمئن هستم که اگر با اون دیدگاه به تلاش هامون ادامه بدیم، کاری نیست که نتونیم از عهده انجامش بر بیایم.
گاهی برای موفقیت باید مثل کودکان تلاش کرد و کودکانه یاد گرفت.

 

  • دختر پاییز آبانی