تامالت

به توکل نام اعظمت

تامالت

به توکل نام اعظمت

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوجوانی» ثبت شده است

یکی دو روز بود که فکر میکردم چه مطلبی رو توی وبلاگم بزارم که یکم نو و جدید باشه ؛ میدونید که آدم موقع شروع هر کاری وسواس و حساسیت خاصی پیدا میکنه و میخواد که همه چی رو به راه باشه ؛ خلاصه به این نتیجه رسیدم که بپردازم به یکی از مهمترین دغدغه هام ؛ بله ! مسئولیت اجتماعی !

در دوران نوجوانی بر خلاف الانم گمان میکردم پشت هر پدیده می بایست یک فلسفه ی پیچیده ای باشه و حالا بماند که داشتن این نگاه پیچیده به مسائل چه مشکلاتی رو برام به وجود آورد که در ادامه به یکی از اون ها می پردازم و صدالبته خداروشکر که در نهایت تاثیر مثبتی در رشد افکارم داشت .

اون روزها درگیر فلسفه ی وجودی انسان شده بودم ؛ همون بحث از کجا آمده ایم و آمدنمان بهر چه بود ! در نهایت تونستم با بی اهمیت دونستن از کجا آمده ایم و به کجا خواهیم رفت و تعریف " ما برای دیگران و دیگران برای ما " به عنوان چرایی بودنمون به بحران فکریم خاتمه بدم . اما مشکل جدیدی به وجود اومده بود ، دیگه نمی تونستم ثابت قدم در کاری پیش برم و همیشه این تصور رو داشتم که باید کار مهمتری انجام بدم ؛ باید تاثیر گذار باشم ؛ رویای تغییر دنیا رو داشتم اما چون امکانات ، شرایط و اطلاعات کافی برای انجام کاری رو در راستای این رویا نداشتم ، دوباره روز به روز آشفته تر شدم ؛ تا اینکه ...

یکی دو سال پیش بود که در همایشی ( در زمینه آی تی ) که به تشویق یکی از دوستانم برای شرکت درش از تبریز به تهران رفتیم برای اولین بار با عبارت " مسئولیت اجتماعی " آشنا شدم ؛ عبارتی که تغییر مثبتی در زندگیم ایجاد کرد . تا اون لحظه گمان میکردم کمتر کسی سر این موضوع که کمک به نیازمندان و جامعه وظیفه ی انسانی ماست و نه کاری که به اصطلاح آپشن محسوب شه ، باهام موافق باشه ؛ اما ظاهرا اشتباه میکردم ، در بخشی از این همایش بنیانگذار استارت آپی که در زمینه نیاز شناسی اجتماعی و جذب سرمایه برای پاسخ به این نیازها بود سخنرانی کرد و به تعریف مسئولیت اجتماعی و اهمیتش پرداخت .

حرف هاش این تفکر رو در ذهن من کاشت که تغییر دنیا به دست یک نفر امکان پذیر نیست و نیاز به یک اراده و حرکت جمعی داره ؛ کارهایی که هر یک از ما باید در چارچوب توانایی ها ، تخصص و کار خود در قالب مسئولیت اجتماعی مان انجام بدیم و فراموش نکنیم که این وظیفه ی انسانی ماست .

  • دختر پاییز آبانی

خیلی نوجوان که بودم، ژیمناستیک‌کار بودم. آن‌روزها آرزو داشتم پاهایم 180 درجه باز شوند. شب‌ها درباره اش رویا می‌دیدم. روزها با فکرش زندگی می‌کردم و از مربی می‌خواستم به من تمرین اضافه بدهد. احساس می‌کردم بزرگترین کاری‌ست که می‌توانم بکنم تا من را به یک فرد خارق‌العاده تبدیل کند. خیلی تلاش کردم تا بالاخره اتفاق افتاد و در مسابقات مدرسه پاهایم 180 درجه باز شد و در اوج افتخار و شادی بودم.

پس از آن، بزرگتر که شدم، زندگی پیچیده‌تر و سخت‌تر شد و قدرت و زمان خلق این افتخارات را نداشتم. در نوجوانی بسیار بلندپرواز بودم و از این که نمی‌توانم همزمان فیلم بسازم و دانشگاه بروم و دف بزنم و یک خارق‌العاده واقعی باشم در عذاب بودم.

بعد از یک افسردگی طولانی و استیصال زیاد، برگشتم به زندگی و یاد گرفتم که اگرچه بلندپروازی تحسین شده است، اما برای خارق‌العاده بودن حتما نباید مدال المپیاد گرفت یا در بهترین رشته دانشگاهی درس خواند. من به تغییرات بزرگ و حیرت‌انگیز بسیار معتقدم. ورق زندگی اگر خودش برنمی‌گشت، بلند شدم ورق‌ش را به‌نفعِ آرامشِ روحم برگرداندم. و از خودم شروع کردم به تغییر.

دیروز یکی از دوستان عزیز با من تماس گرفت که برای زندگی نیاز به مشورت و هم‌فکریِ من دارد. رفتیم کافه و گپ زدیم و گفت من باید هزار کار تا الان می‌کردم و شنا یاد می‌گرفتم و ساز می‌زدم و معمار می‌شدم و رقاص می‌شدم. دیدم ما دوباره برای رضایت از خودمان شرط و شروط آن‌چنانی گذاشتیم و افتادیم توی چاله‌ی نارضایتی و ناامیدی.

من در جواب گفتم خارق‌العاده بودن از آن‌چه فکر می‌کنی به تو نزدیک‌تر است. هنوز هم با وجود وقت کم و محدودیت‌های زمانی و مالی، می‌توان خارق‌العاده بود و یک کار نسبتا بزرگ کرد. از نظر من که خارق‌العاده بودنِ کوچولویِ دیروز، این حقیقت است که اینقدر قابل اعتمادم که دوستان از من همفکری می‌خواهند.شاید همین برای یک روز کافی باشد.

  • دختر پاییز آبانی