تامالت

به توکل نام اعظمت

تامالت

به توکل نام اعظمت

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم . مادرم مرا بوسید و گفت نمی توانی عزیزکم.

گفتم می توانم . من تو را از خواهرم برادرم ، تمام عروسکهایم و حتی پدرم بیشتر دوست می دارم. ولی مادرم گفت روزی کسی می‌آید که تمام دنیای تو می شود و هیچ کس را نمی‌توانی به اندازه او دوست داشته باشی. روزها و سالها گذشت و من بر سر قولم مانده بودم.

اما در یکی از روزهای سرد زمستان یکی آمد که تمام جان من شد. همان روز مادرم با شادمانی به من لبخند زد و گفت دیدی توانستی ....

دخترکم سلطان قلبم شد. قلبم ، روحم ، جسمم ، ذهنم و تمام هستی ام شد. یک حس عجیب غیر قابل وصف! و من را به خاطر این حال و هوا مادر نامیدند من از آن روز کامل شدم. خودم ، نگاهم ، روحم ، احساسم ....

و حالا
از ملالتهای این روزهای مادری ام میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان کودکم بدوم و دستش را بگیرم تا زمین نخورد.
به کارهای روی زمین مانده ام نمی رسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می‌آید، به پاهایم آویزان می‌شود و آن قدر نق میزند تا بغلش کنم، تا آرام شود
این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترسش دور می‌کنم تا مبادا دست‌های کنجکاوش آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنش را میبینم که سوپش را نمی‌خورد و کلافه می‌شوم از اینکه غذایش را بیرون می‌ریزد
هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم.
روزها می‌گذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمی‌کنم و باز هم به کارهای مانده‌ام نمیرسم...
امشب با همین فکر‌ها کودکم  را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...
کودکم روزی آنقدر بزرگ خواهد شد که دیگر در آغوش من جا نمی‌شود و آنقدر پاهایش قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور می‌شود و من می‌نشینم و نگاه می‌کنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعت‌ها را بشمارم تا او از راه بیاید و من یک فنجان چای تازه دم برایش بیاورم و به حرفهایش با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی می‌رسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه‌ای را که او  در آن نیست تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز می‌ماند، بزرگ شدن او را بیرحمانه به چشمم بیآورد
روزی خواهد رسید که او بزرگ می‌شود، شاید آن روز دیگر جیغ نزند، بلند نخندد، همه چیز را به هم نریزد... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب می‌روم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی می‌سازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم.

روزی بانویی می شوی خیلی شبیه من و چقدر به تو افتخار خواهم کرد.

جان مادر، یادت بماند برای بانو شدنت جوانی ام را داده ام ، ثمره جوانی ام ، از تو انتظاری ندارم جز اینکه باشی، باشی و باشی ....

 

 

 

 

 

  • دختر پاییز آبانی

به قاعده‌مندی‌های اجتماعی که در اثر تکرار منظم و پایدار به وجود آمده‌اند عادت گفته می‌شود. عادتها، رفتارهایی ناخودآگاه هستند.

به دنیا می آییم ، عادت می کنیم. از بدو تولد به هر آنچه پیرامونمان وجود دارد عادت می کنیم. به آدمهای پررنگ زندگیمان، به اشیا دوست داشتنی که کنارمان است. به روز ، به شب، به آمدن ها، به رفتن‌ها، به طلوع، به غروب، به تمام آنچه اتفاق می‌افتد عادت می‌کنیم و این سخت ترین درد و زخم زندگی است. چه کنیم با این دردی که درمانی ندارد، زیرا آهسته وارد می شود، در سکوت کم کم رشد می کند و از بی خبری ما سیراب می‌شود و وقتی کشف می‌کنیم که چطور مسمون آن شده‌ایم ، می‌بینیم که هر ذره بدنمان با آن عجین شده است. می بینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ دارویی هم درمانش نمی‌کند ....

سخت است این درد بی انتها ....

عادت می کنیم ....


  • دختر پاییز آبانی