تامالت

به توکل نام اعظمت

تامالت

به توکل نام اعظمت

۳۵ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

اینکه یه جمع دوستانه توی ماشین بشینن و سر اینکه چه موزیکی توی مسیر پخش بشه باهم جر و بحث کنن، حداقل برای من، یه موضوع کاملاً عادیه. اما واقعاً چرا موزیکی که یه نفر دیگه عاشقشه رو ما نمی‌تونیم حتی برای چند ثانیه تحمل کنیم؟

همه‌ی ما قبول داریم که موسیقی، قاعده و قانون‌های خاص خودش رو داره؛ قطعه‌هایی که بزرگان موسیقی می‌سازن، بدون شک صدها برابر گوش‌نوازتر از کارهای ناواردانه‌ی امروزیه. اما بیاین باهم رو راست باشیم، این روزها کدوم آدم عاقل و سالمی سمفونی‌های بتهوون یا آثار شوپن رو گوش می‌ده؟

پ.ن: یکی از دوستان توییتری به نام اشکان به خاطر جمله‌ی بالا از من انتقاد کردن؛ اگه شما هم چنین دیدگاهی دارین، توجه داشته باشین که این نظر شخصی من نیست و گوش‌های بیمار امروزی که به آقامون جنتلمنه و شیطونم و آتیش پاره‌ها عادت کردن، چنین نظری دارن!

پس اینطور نیست که یه موسیقی رو با خط‌کش سانت کنیم و بعد تصمیم بگیریم که اون رو دوست داشته باشیم یا نه! پس دلیل اینکه ما بعضی موزیک‌ها رو دوست داریم و بقیه رو نه چیه؟!

۱) مغز ما از الگوهای تکرار شونده لذت می‌بره

اکثر اوقات وقتی با موزیک جدیدی برای اولین بار مواجه میشیم، از اون لذت نمی‌بریم. وقتی ذهن ما ضرب‌های بعدی، ریتم‌های بعدی و به طور کلی الگوی یه موسیقی رو پیشبینی میکنه، لذت میبره و ما فقط الگوهایی رو می‌تونیم پیشبینی کنیم که قبلا شنیده باشیمشون و یا حداقل با سبکشون آشنا باشیم. مغز ما اگه نتونه الگوی یه موسیقی رو پیشبینی کنه، خیلی زود از اون خسته میشه.

با این حساب، اگه موزیکی که یکی از دوستامون ۱۰۰ بار تا الان بهش گوش داده و عاشقشه رو ما برای اولین بار بشنویم و بگیم «این چه مزخرفیه؟!» چندان غیر طبیعی نیست!

۲) پیوند بین موسیقی و خاطرات ناگسستنی است

انسان دو نوع حافظه داره؛ حافظه خودآگاه و حافظه ناخودآگاه. از لحاظ علمی ثابت شده که موسیقی می‌تونه با تحریک حافظه ناخودآگاه به آلزایمر غلبه کنه. یه فرد مبتلا به آلزایمر رو هر چقدر هم که سوال پیچ کنین، هیچ چیز از گذشته به یاد نمیاره؛ اما رسیدن صدای یه موزیک قدیمی به گوش این فرد کافیه تا حافظه‌ی ناخودآگاهش تحریک بشه و مثلاً اولین روزی که عشقش رو دیده، با جزئیات کامل به یاد بیاره!

هر موسیقی با احساسات اون لحظه‌مون، افرادی که با اون‌ها هستیم و یا بهشون فکر می‌کنیم و مکانی که در اون حضور داریم پیوند می‌خوره و این پیوند اونقدر محکمه که سال‌ها بعد با شنیدن چند ثانیه از اون موسیقی، می‌تونیم تمام این احساسات، افراد و مکان‌ها رو به یاد بیاریم.

لذت بردن مغز ما از موسیقی‌هایی که الگوشون برامون قابل پیشبینیه و گره‌ای که موسیقی با اون خاطرات ما رو بهم پیوند میزنه، باعث میشه اگه تمام آدم‌های جهان رو هم دو به دو کنار هم بشونین و یه موسیقی یکسان براشون بذارین، دست دادن یه احساسِ دقیقاً مشترک بهشون غیرممکن بشه!

احساسی که ما از یک موسیقی می‌گیریم، بیشتر از اینکه به اون موسیقی و به اون لحظه بستگی داشته باشه، به گذشته‌ها و خاطراتی که داریم وابسته است!

  • دختر پاییز آبانی

تا حالا شده فکر کنید که ممکنه زخم پای دیابتی روی دل کسی ایجاد بشه؟ در این صورت چه اتفاقی میافته؟چه عوارضی داره؟اصلا دلیل ایجادش چیه؟ و از همه مهم تر درمانی داره یا نه؟

در حالت عادی کسی که به زخم پای دیابتی دچار میشه دیگه دردی رو در پاهاش حس نمی کنه ولی به شخصه وقتی برای اولین بار نحوه پانسمان و کندن پوست به اصطلاح مرده پای این افراد رو دیدم دلم هری ریخت.

اما منظورم از زخم پای قلب یا زخم دیابتی احساس و عشق چیه؟ از نظر من اگر عشق و علاقه در خون زیاد باشه ولی سلول های قلب توانایی دریافت و هضم این عشق رو نداشته باشند این اتفاق میافته ولی دلیل عدم دریافت عشق توسط سلول کمبود تعداد گیرنده های عشق هستش و البته کم شدن گیرنده ها هم دلایلی میتونه داشته باشه به عنوان مثال کسی رو که دوستش داری نسبت به عشقت بی اعتنا باشه یا اینکه خودت جرات ابراز علاقه ات رو نداشته باشی و یا اینکه اتفاقی افتاده و بین تو و معشوقت فاصله انداخته که در همه این موارد تعداد گیرنده های عشق کاهش و در نتیجه عشق خون افزایش پیدا میکنه.

در نهایت این افزایش عشق خون در دراز مدت موجب بروز زخم پای قلب خواهد شد و تو تبدیل به کسی میشی که دیگه قلبت احساسی نداره و به هیچ تحریک احساسی کوچیک و بزرگی جواب نمیده حتی ممکنه به جایی برسی که مجبور بشن دلت رو از جاش دربیارن و جاش برا همیشه خالی بمونه. اونوقته که تازه میشی همون آدمی که به خاطر دیابت قند یه پاشو از دست داده ولی وضع اون نسبت به تو خیلی بهتره چون تو قلبت رو پای این دیابت از دست دادی.

علائم زودهنگام دیابت قند پرخوری پرنوشی و پرادراری هستش که نظیر این علایم رو به صورت غصه خواری،اشک ریزی و بدخلقی در دیابت عشق فرد تجربه میکنه.

به جهت درمان زخم پای قلب اول باید شست و شوی دقیق و استریل انجام بشه پس با سرم شست و شوی گذشت و بخشش خوب باید بشوریش تا عاری از هر گونه باکتری نفرت و کینه بشه خشکش که کردی گاز وازلین نوشتن رو میزاری رو زخم تا زخم خونریزی نکنه.

می نویسی از عشق و علاقه ات از هر چیزی که دلت میخواد حتی از گلایه ها و شکایت هات از هر چیزی که به نظرت میاد. می نویسی تا وقتی که آروم بگیری و زخم دلت کروت ببنده. نوشتن بهترین مرهمی هستش که میتونی رو زخم باز دلت بزاری وقتایی که تنهایی و غصه خوردن و اشک ریختن تنهات نمیزارن بزار خودکار و یه تیکه کاغذ آرومت کنه.

حالا وقتی با مرهم نوشتن زخم دلت آرومتر شد یادت باشه براش جوراب سفید بخری دنبال علاقه هات بری و مراقب کوچکترین نشانه زخم و خون رو جورابت باشی.وقتی میخوای از خونه بزنی بیرون و نمیدونی چه کفشی بپوشی تعجیل نکن، یه کفش راحتی بپوش که روباز نباشه دلت رو قاب بگیر باهاش مراقب باش که دیگه زیر پای کسی دوباره له نشه.

  • دختر پاییز آبانی

باران که می‌بارد خیلی زود حسی گیج از حس گیجی که شاید اصلاً حس نباشد پیدایَش می‌شود. انگار که ناگهان دچار عدم اطمینانی غمناک شده باشی که احتمالاً قرار بوده کمی شادتر باشد.

مخصوصاً حالا که هوا سردتر هم شده است.

همینطور که حجم گَلو به زیادیِ خود ادامه می‌دهد به این می‌اندیشی که چقدر بهتر بود آب کمی منطقی‌تر فرو می‌ریخت یا حتی قطع بود، و همینطور که به این می‌اندیشی، به این می‌اندیشی که به این می‌اندیشی.

مخصوصاً حالا که هوا سردتر هم شده است.

باران هنوز دارد نمی‌فهمد و روی حجم گَلو کم بِشو نیست که نیست، و آن حس که شاید اصلاً حس نباشد و شاید کمی زیبا باشد و قطعاً مقداری دردناک، سوراخ‌های مسخره‌ی افکارِ بیش از حد جدی‌ات را پُر می‌کند.

مخصوصاً حالا که هوا سردتر هم شده است.

دارد همینطور دورتر می‌شود و برگ‌ها، از ترس باران، زیر پایش خفقان گرفته اند. مطمئن نیستی او دارد هِی ناچیزتر می‌شود یا تو داری هِی بی او تر می‌شوی. باران بند آمده و تمام سوراخ‌ها پُر شده‌اند. آن حس که شاید اصلاً حس نباشد دیگر پیدایَش نیست. احتمالاً بی حس شده‌ای.

مخصوصاً حالا که هوا خنک هم شده است.

 

  • دختر پاییز آبانی

نمی‌دانم چه سرّی نهفته است در این کلمه‌ی چالش که انگار تا می‌خوانی قلقلک‌ت می‌دهد. زود دل‌ت می‌خواهد سرکی بکشی ببینی چه خبر است. قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ برنده هم دارد؟ جایزه‌ چی؟ انواع و اقسام چالش‌ها را هم شاهد بوده‌ایم این سال‌ها شکر خدا. از خالی کردن سطل آب و یخ روی سر گرفته تا چالش انتشار عکس‌ بدون آرایش و الخ. اسم نوشتن که می‌آید من بیشتر از مواقع دیگر ترغیب می‌شوم ببینم چه خبر است و از قضا این بار به چالشی برخوردم که دوست‌ش دارم. عادت به نوشتن به هر بهانه‌ای که باشد خوب است. حال این وسط اگر سنتی خوب و دیرینه را هم احیا کند چه بهتر.

الان شاید خیلی دور به نظر برسد ولی خوب که فکر کنیم می‌بینیم کمتر از ده سال پیش بود شاید که همه لیستی از وبلاگ‌های موردعلاقه‌مان در فیدخوان‌هایمان که گوگل‌ریدر یا همان گودر از باقی‌شان محبوب‌تر بود داشتیم و گاهی چشم به راه می‌ماندیم تا اسم‌ش پررنگ شود و عدد پست‌های جدید کنارش قرار بگیرد. آن روزها اینهمه سرگردان میان موج اپلیکیشن‌ها و کانال‌ها و گروه‌ها نبودیم. یک مطلب خوب و منسجم می‌خواندیم که سر و تهی داشت. حالا شاید همین کار بهانه‌ای باشد برای بازگشت به روزهای خوب خواندن و نوشتن.

 

  • دختر پاییز آبانی

من یک تولیدکننده محتوا هستم. در سایت‌هایی مثل آی تی رسان، جی اس ام و کلیک نوشتم. روال کار من در این سایت‌ها به این صورت هست که لینک یک خبر یا مقاله انگلیسی را باز می‌کنم و با کمک گوگل ترنسلیت (برای ترجمه کلمات سخت یا آن‌هایی که کاربردشان در جمله طور دیگری است!) آن را ترجمه می‌کنم. ایرادات نگارشی و محتوایی رو رفع و کمی هم کپی رایتینگ قاطی‌اش می‌کنم تا آماده ارسال شود. بعد، سردبیر نگاهی از بالا به پایین نوشته می‌اندازد، کل عنوان و لینک و عنوان سئو و غیره رو تغییر می‌دهد و دکمه ارسال را می‌زند :(

این تمام کاری بود که تا قبلا و حتی همین الآن هم تولیدکنندگان محتوا انجام می‌دهند. خب نمی‌خواهم افتخار کنم (راستش را بخواهید پیش از نوشتن این مطلب، مقاله‌ای رو آماده کرده بودم درباره تفاوت استارتاپ و شرکت بزرگ که از ترجمه و انتشار آن پشیمان شدم!)، اما می‌دانید که به دلیل عقب ماندگی کشور در زمینه تکنولوژی و خصوصا فناوری اطلاعات، علم کاربردی و اخبار به روز جهان در اختیار ما قرار نمی‌گیرد. در نتیجه، ما چاره‌ای نداریم که دست به دامان رسانه‌های انگلیسی زبان شویم و خوراک محتوایی را از آن‌جا تامین کنیم. این کار چند اشکال دارد که در ادامه بهشان می‌پردازم.

خب،

  • این محتوا بومی نیست و برخی اوقات اصلا با چیزی در ایران اتفاق می‌افتد همخوانی ندارد و دانستنش هم فایده‌ای ندارد.
  • محتوای فارسی تولید می‌شود با ادبیات انگلیسی! چنین متنی جذاب نیست، به گوش آشنا نیست و چند نیست دیگر!

البته نمی‌خواهم بگویم ترجمه بد است، بلکه پدیده ترجمه به پیشرفت علم در ایران بسیار کمک کرده است. مسئله این است که ما اکنون به جایی رسیدیم که دیگر ترجمه صرف جواب نمی‌دهد. برای محتوای تولیدی باید از فکر و خلاقیت مایه گذاشت. حتی گوگل با هوش مصنوعی خود دارد کارهایی می‌کند که دیگر ردیف‌کردن کلمات پشت سرهم شما را به جایی نمی‌رساند. باید برای خواننده نوشت. برای او کار کرد و نه موتورهای جستجو!

نکته دیگری که خیلی دوست داشتم بگویم این است که ترجمه و تقلید نوشته‌های دیگران باعث شد که نتوانم از قوه تخیل و خلاقیت استفاده کنم و کم کم آن را از دست بدهم. بعد از 4 سال ترجمه و بازنویسی متون، هر بار که تصمیم می‌گرفتم متنی از خود، به سبک خود و با استفاده از ته‌مایه‌های ذهنی خود بنویسم، دستم می‌لرزید و می‌گفتم نکند مورد توجه قرار نگیرد، نکند دیگران قلم مرا به سخره بگیرند و هزاران نکند دیگر!

من که هرجا می‌رفتم خود را نویسنده خلاق و تولیدکننده محتوا معرفی می‌کردم، مانند روباتی شده بودم که فقط کارهای دیگران را بازگردانی می‌کرد. ایده‌هایم کم می‌شدند، توان نوشتنم رو به تحلیل می‌رفت و ذهنم دیگر کار نمی‌کرد. من که هزاران بار از روزمرگی می‌ترسیدم، در حال دچار شدن به آن بودم. زمانی رسید که گفتم دیگر بس است! یک بعدی بودن را رها کن، آن چه در چنته داری را راه بینداز و از همین حرف‌های امیدبخش!

در کلاس داستان نویسی که همیشه در آرزویش بودم شرکت کردم. دوستان خلاقی را دیدم که هرکدام قلم مخصوص خود را داشتند، چقدر این کلاس برایم هیجان انگیز بود و هست! حوزه‌های جدید آی‌تی را ناخنک زدم: بلاکچین، هوش مصنوعی، یادگیری ماشین و ... را بیشتر دربار‌ه‌شان خواندم. کتاب داستان‌هایی را که کنار گذاشته بودم شروع به خواندن کردم. کتاب‌هایی که درباره توسعه فردی و کار بود و همیشه مسخره‌شان می‌کردم را خواندم و متوجه شدم چقدر تاثیرگذار هستند. بیشتر بیرون رفتم، مکان‌های جدید کشف کردم و رویدادهای بیشتری شرکت کردم.

به این ترتیب، بعد از آن نقطه عطفی که نمی‌دانم تاریخش کی بود (یکی دیگر از تصمیم‌هایم این بود که دیگر خود را درگیر تاریخ و ساعت نکنم و بیشتر به آینده بیاندیشم!) سعی کردم آدم بهتری برای خودم باشم. نمی‌دانم و نمی‌گویم که موفق شده‌ام یا نه چون از انتشار همین مطلب هم واهمه دارم و دستم می‌لرزد! اما می‌دانم که با گذشت زمان این تغییرات کوچک من بر طبق قانون اثر مرکب دارن هاردی، نتایج بزرگی را به ارمغان می‌آورند که همگی از جمله خودم به آن افتخار می‌کنیم.

پ.ن: ما هنوز هم محکوم به ترجمه و تقلید کارهای دیگران هستیم، چرا که کشور به آن نیاز دارد، اما می‌توانیم در کنار رونویسی از روی دیگران، انشای خودمان را هم بنویسیم :)

  • دختر پاییز آبانی

در ابتدا می‌خواهم توضیح دهم که چرا از ترکیب «خشونت علیه زنان» استفاده نمی‌کنم و ترکیب «تبعیض جنسیتی» را ترجیح می‌دهم. مشکل اول نگارنده با واژه‌ی «خشونت» است. این واژه تعریف مشخصی ندارد و به همین دلیل، زیاد دیده‌شده‌است که مورد تمسخر قرار بگیرد و اصل مبارزه را در حاشیه قرار دهد. حتی اگر تعریف درستی هم داشته‌باشد، بدیهی است که منظور از آن هر خشونتی علیه زنان نیست و صرفاً آن دسته از خشونت‌هایی است که به طور خاص برای زنان اتفاق می‌افتد و نه به صورت مشترک برای زنان و مردان. مشکل بعدی، وجه تبعیض‌آمیز این ترکیب است. چرا فقط علیه زنان؟ مگر مردان کم در معرض خشونت هستند؟ اصلاً مگر زنان موجودات خاصی هستند که باید به طور ویژه برای آن‌ها فعالیت کرد؟ این ترکیب چنان می‌نماید که انگار مردان در وضعیت ایده‌آلی هستند، زنان به عنوان موجوداتی ضعیف‌تر و ناتوان‌تر در معرض خشونت‌اند و باید برایشان فکری کرد. این مسئله با برابری جنسیتی که دغدغه‌ی بسیاری از مردان و زنان است، در تضاد است و استفاده از این ترکیب می‌تواند این پایگاه بسیار بزرگ را مردد کند.

ذات‌گرایی یا برابری‌خواهی؟

نگارنده مدعی آن است که تمامی مشکلاتی که به طور خاص برای زنان وجود دارد، یا به تفاوت ذاتی مرد و زن برمی‌گردد و یا به تفکرات تبعیض‌آمیز و بعضاً رسمیت‌یافته در سطح جامعه؛ در غیر این صورت، یک مشکل همگانی است و نمی‌توان آن را مربوط به جنسیتی خاص دانست. برای رفع تفاوت‌های ذاتی، فعالیت اجتماعی بی‌معنا است. مثلاً هیچ جنبشی در اعتراض به این که چرا زنان وضع حمل می‌کنند و مردان نمی‌کنند، شکل نمی‌گیرد؛ بلکه جنبش‌ها در راستای درخواست مدارای بیشتر قانون و جامعه با این گونه مسائل ایجاد می‌شوند. البته تشخیص این که کدام مشکلات ناشی از تبعیض هستند و کدام ناشی از تفاوت‌های ذاتی، همیشه به این سادگی نیست. مثلاً این که آمار آزار و اذیت زنان به مراتب بیشتر(یا حداقل خبرسازتر) از مردان است، از نظر برخی شاید به تفاوت‌های ذاتی (مثلاً تفاوت‌های هورمونی که باعث خشن‌تر بودن مردان و لطیف‌تر بودن زنان می‌شود.) بازگردد و از نظر برخی – همان‌طور که در سرمقاله‌ی شماره هفتم بیان شد – ریشه در تفکرات تبعیض‌آمیز دارد. اما چیزی که واضح است، ذات‌گرایان نمی‌توانند هم‌زمان برابری‌خواه هم باشند؛ چرا که نمی‌توان انتظار داشت موجودی ذاتاً ضعیف‌تر، حقوقی برابر با موجودی ذاتاً قوی‌تر داشته باشد. همان‌طور که نمی‌توان انتظار داشت حیوانات حقوقی برابر با انسان (مثلاً حق رأی) داشته‌باشند. هرقدر هم به صورت تصنعی سعی کنیم این برابری را ایجاد کنیم، مناسبات جمعی، این نابرابری را به طریق دیگری به جامعه بازمی‌گردانند. نمی‌گویم که هیچ ذات‌گرایی نمی‌تواند فعال حقوق زنان باشد، اما رویکرد این دسته، به رویکرد فعالین حقوق حیوانات نزدیک است؛ درخواست مدارای بیشتر با زنان به عنوان جنس ضعیف‌تر. البته این گروه هرگز اعتراف به این موضوع دردناک نمی‌کنند، ولی گاهی دم خروس از شعارهایی شبیه همان «منع خشونت علیه زنان» بیرون می‌زند. در مقابل اما جنس فعالیت برابری‌خواهان، نزدیک به فعالان ضد تبعیض‌های نژادی است. یعنی با پذیرفتن تفاوت‌های فیزیولوژیک، جنسیت‌ها (به طور مشابه برای فعالین ضد نژادپرستی، نژادها) را حائز حقوق و وظایفی مترادف می‌دانند.

  • دختر پاییز آبانی

امروز بعد از مدتها رفتم و دوستم رو دیدم. آخرین باری که یه دل سیر دخترش رو دیدم 20 روزش بود و الان در 10 ماهگی به سر می برد.(می دونم با خودتون می گید چقدر بی معرفتی، ولی واقعا فرصت نمی کردم سر بزنم. تازه یکی از محال ترین کارهای امسالم که دیدن این دوستم بود امروز انجام شد :D )
برای خودش خانم خوشگلی شده بود و من کلی از دیدن و بازی کردن باهاش ذوق کردم. تازه چند روزی هست که از بیمارستان مرخص شده و حالش رو به بهبودی رفته. هنوز کمی سرماخوردگی داره، ولی خداروشکر داره بهتر و بهتر میشه. 
دوستم که از دوره هنرستان تا الان باهم خیلی صمیمی هستیم، واقعا از صبح درگیر کارهای خونه و رسیدگی به دخترش بود. تازه غیر از من مهمون های دیگه ای هم داشت و خب اونها هم باید پذیرایی می شدن. خلاصه، سرتون رو درد نیارم، امروز کلی بهم خوش گذشت و کلی باهمدیگه صحبت کردیم و ماجراهایی که این روزها برای هر دومون اتفاق افتاده رو بازگو کردیم. 
حلما (دختر دوستم) از صبح خیلی بازی کرده بود. دیشب هم خوب نخوابیده بود و خسته بود. اما با این حال خوابش نمی برد و همچنان مشغول بازی بود. وقتی توی اتاق کنار مادر و دختر بودم و تلاش های دوستم رو برای خوابوندنش می دیدم، با خودم گفتم: پس چرا نمی خوابه؟ اینهمه هم خسته است ها! از صبح تا حالا بازی کرده و کلی هم شیطنت کرده. 
بیچاره مادرش نشسته در حال چرت زدن بود. ولی این حلما خانم اصلا خیال خوابیدن نداشت. دوستم همینطور که در حالت نشسته چرت می زد، من هم خیره به دخترش بودم و مواظب بودم که در حین شیطنت ها و فضولی هاش اتفاقی براش نیفته. دیدم که رفت زیر یه صندلی. چهاردست و پا و نیم خیز اون زیر بازی می کرد. ولی وقت می خواست بلند بشه و کنار صندلی بایسته، نمی تونست بلند بشه و فضای زیر صندلی خیلی کوچیک بود. دیدم که دستش رو به صندلی گرفت و سعی کرد که بلند بشه. ولی نتونست. روی زمین نشست و بعد از چند ثانیه دوباره دستای کوچیکش رو دور پایه های صندلی گرفت و سعی کرد که بلند بشه. بازم نتونست. این بار یه وجب عقب تر رفت و باز سعی کرد که بلند بشه. ولی بازم نتونست. شاید حدود 5 بار یا بیشتر تلاش کرد و بالاخره با چند وجب عقب رفتن، تونست صندلی رو بگیره و بلند بشه. 
خیلی خوابش می اومد، از مکث هایی که می کرد و سرش رو روی زمین می گذاشت مشخص بود. اصلا نگاهش می کردی، چشماش پُرِ خواب بود. ولی حس کنجکاوی، این اجازه رو بهش نمی داد که تا همه ی سوراخ سنبه های اون اتاق رو وارسی نکرده و خیالش راحت نشده، بخوابه. 
با خودم گفتم : بچه ها چه موجودات جالبی هستن! از یه طرف حس تشنگی عجیبی نسبت به اطرافشون دارن و همیشه در حال کشف چیزهای جدید هستن. از چیزی نمی ترسن و دنبال تجربه کردن هستن. از طرفی هم تا زمانیکه نتونستن به هدفشون برسن، دست از تلاش بر نمی دارن. 
یاد خودم افتادم و اینکه چه کارهایی رو شروع نکرده رها کردم، چون فکر می کردم که نمی تونم. در حالیکه برای انجامش هیچ تلاشی هم نکرده بودم. وقتی به حلما نگاه می کردم به یاد دختر خاله ام افتادم که خیلی کوچیک بود. شاید کوچیکتر از حلما. تازه چهاردست و پا راه می رفت. یه شب که خونه ما بود خواهرم باهاش بازی می کرد. یه توپی رو هی پرت می کرد اونور اتاق و دخترخاله ام چهاردست و پا می رفت اون سمت تا بیارتش. وقتی به هدفش نزدیک می شد، خواهرم می دوید و اون رو می آورد سمت خودش و تلاش های دخترخاله ی من دوباره شروع می شد. شاید بیشتر از 10 بار این کار رو تکرار کرد و هر بار این کوچولو چهاردست و پا می رفت تا بتونه توپی که قرمز بود و دوستش داشت رو بیاره و بازی کنه. 
البته می دونم که این حرکت خواهرم یه کم روان پریشانه بوده ( :D) ولی درس های خوبی برای من داشت. همه ما در کودکی برای یادگیری خیلی از کارهایی که الان جزء بدیهیات زندگیمون هست، بارها و بارها تلاش کردیم و شکست خوردیم. اما اونقدر تلاش کردیم تا بالاخره تونستیم انجامش بدیم. کاش این روحیه ی یادگیری کودکی رو الان هم در خودمون تقویت کنیم. مطمئن هستم که اگر با اون دیدگاه به تلاش هامون ادامه بدیم، کاری نیست که نتونیم از عهده انجامش بر بیایم.
گاهی برای موفقیت باید مثل کودکان تلاش کرد و کودکانه یاد گرفت.

 

  • دختر پاییز آبانی

خیلی نوجوان که بودم، ژیمناستیک‌کار بودم. آن‌روزها آرزو داشتم پاهایم 180 درجه باز شوند. شب‌ها درباره اش رویا می‌دیدم. روزها با فکرش زندگی می‌کردم و از مربی می‌خواستم به من تمرین اضافه بدهد. احساس می‌کردم بزرگترین کاری‌ست که می‌توانم بکنم تا من را به یک فرد خارق‌العاده تبدیل کند. خیلی تلاش کردم تا بالاخره اتفاق افتاد و در مسابقات مدرسه پاهایم 180 درجه باز شد و در اوج افتخار و شادی بودم.

پس از آن، بزرگتر که شدم، زندگی پیچیده‌تر و سخت‌تر شد و قدرت و زمان خلق این افتخارات را نداشتم. در نوجوانی بسیار بلندپرواز بودم و از این که نمی‌توانم همزمان فیلم بسازم و دانشگاه بروم و دف بزنم و یک خارق‌العاده واقعی باشم در عذاب بودم.

بعد از یک افسردگی طولانی و استیصال زیاد، برگشتم به زندگی و یاد گرفتم که اگرچه بلندپروازی تحسین شده است، اما برای خارق‌العاده بودن حتما نباید مدال المپیاد گرفت یا در بهترین رشته دانشگاهی درس خواند. من به تغییرات بزرگ و حیرت‌انگیز بسیار معتقدم. ورق زندگی اگر خودش برنمی‌گشت، بلند شدم ورق‌ش را به‌نفعِ آرامشِ روحم برگرداندم. و از خودم شروع کردم به تغییر.

دیروز یکی از دوستان عزیز با من تماس گرفت که برای زندگی نیاز به مشورت و هم‌فکریِ من دارد. رفتیم کافه و گپ زدیم و گفت من باید هزار کار تا الان می‌کردم و شنا یاد می‌گرفتم و ساز می‌زدم و معمار می‌شدم و رقاص می‌شدم. دیدم ما دوباره برای رضایت از خودمان شرط و شروط آن‌چنانی گذاشتیم و افتادیم توی چاله‌ی نارضایتی و ناامیدی.

من در جواب گفتم خارق‌العاده بودن از آن‌چه فکر می‌کنی به تو نزدیک‌تر است. هنوز هم با وجود وقت کم و محدودیت‌های زمانی و مالی، می‌توان خارق‌العاده بود و یک کار نسبتا بزرگ کرد. از نظر من که خارق‌العاده بودنِ کوچولویِ دیروز، این حقیقت است که اینقدر قابل اعتمادم که دوستان از من همفکری می‌خواهند.شاید همین برای یک روز کافی باشد.

  • دختر پاییز آبانی

گذشت آن زمانی که در اهمیت ویرگول از عبارت «بخشش لازم نیست اعدامش کنید» استفاده می‌کردیم. امروزه واژه‌ی ویرگول را هم برای برند تجاری استفاده می‌کنند، هم برای نام کافه، هم خالش را ملت روی دست و بال و آن‌جایشان می‌کوبند. اگر استفاده از ویرگول و دانستن جای درست آن در نوشتار به‌تعبیر خیلی‌ها قرتی‌بازی باشد، دست‌کم می‌توان با اسم و ریختش ژست فرهنگی گرفت؛ آن‌قدر هم خوشگل است و خوش‌آهنگ لامصب که هیچ‌کس حتا یک‌بار هم نمی‌گوید چه ژست زشتی! ولی «چه فایده افسوس» که در عنایت به ویرگول هم، مثل خیلی چیزهای دیگرِ این مملکت و فرهنگ، برون را می‌چسبیم و درون را ویران می‌کنیم!

نمونه‌اش بی‌توجهی به یک عدد ویرگول خوشگل و ژست‌ساز در متن یکی از مواد قانون بودجه‌ی سال ۹۶ است که باعث شده همین امسال هفت هزار میلیارد تومان بار مالی ایجاد شود و صد هزار میلیارد تومان هم بار مالی بر گرده‌ی صندوق‌های بازنشستگی بگذارد و به افزایش حقوق برخی از مسئولان و احیای حقوق مادام‌العمر آن‌ها بینجامد. به‌به، چه خوان پرنعمتی از صدقه‌سر حذف یک عدد ویرگول ناقابل!

شرح ماجرا:
درخواست یک‌فوریتی برای طرح اصلاح بند الف تبصره‌ی ۱۲ قانون بودجه‌ی سال ۹۶ مجلس مطرح شد. بحث بر سر یک ویرگول بود که حذف آن در متن قانون موجب افزایش یکباره‌ی حقوق برخی مسئولان شده است. در این ماده آمده بود که «افزایش حقوق گروه‌های مختلف حقوق‌بگیر از قبیل هیئت علمی، کارکنان کشوری و لشکری و قضات به‌طور جداگانه توسط دولت در این قانون انجام می‌گیرد. به‌نحوی که تفاوت تطبیق موضوع ماده‌ی ۷۸ قانون مدیریت خدمات کشوری در حکم حقوق، ثابت باقی بماند.» اما ناخودآگاه یا شاید هم به‌عمد در گزارش تلفیق بودجه، که به‌عنوان قانون تصویب شد، ویرگول را جا انداختند و تبدیل شد به: «در حکم حقوق ثابت باقی بماند.»

 

  • دختر پاییز آبانی

کنسرت موسیقی کلاسیک هم مثل اکثر رویدادها فاز مخصوص خودش رو داره و البته اینجا نمی‌خواهم بگم دستمال گردن ببندید یا کلاه انگلیسی سرتان بزارید! نه اینجا برخی از اداب حظور در کنسرت رو باهم می‌خوانیم که عمده آن به ما یاد می‌دهد که چه کارهایی دیگران را آزار می‌دهد وبه چه نکته‌هایی باید توجه کنیم.

لباس
باید باور کنید که شما به کاخ ناپلئون دعوت نشدید و از طرفی پیکنیک هم نمی‌روید! لازم نیست لباس شما بسیار فاخر و مجلل باشد از طرفی هم یک تیشرت که رویش عکس باب اسفنجی دارد هم مناسب نیست. سعی کنید خودتان باشید و همان لباسی که برای ادارات دولتی و سرکار انتخاب می‌کنید، همان لباس را هم برای کنسرت موسیقی کلاسیک بپوشید و به اصطلاح شل بگیرید و از آن لذت ببرید! :)

بعضی از کنسرت‌ها (که نویسنده کتاب درباره‌اش نوشته و من فکر می‌کنم در ایران همچین چیزی نداریم یا حداقل من ندیدم) تم مخصوصی دارند که معمولا یا نوعی لباس مثل کت و شلوار و بلوز دامن یا رنگی خاص دارند و البته بسیار مناسب است اگر به کنسرتی دعوت شدید، از دعوت کننده بپرسید که چه لباسی می‌پوشد.

کنسرت را به دیگران زهر نکنید
شما در کنسرت راک یا شیش و هشت (همان ها که حتی خواننده از لب خوانی عقب هم بیوفته کسی نمی‌فهمه ) اگر بغل دستیتان پاکت چیپسش را باز کند و با صدای بلند چیپس بخورد نمی‌فهمید اما در کنسرت موسیقی کلاسیک کمترین صدای شما اعم از خمیازه، سرفه، عطسه، فین و ... بغل دستیتان را نارحت می‌کند اگر سرما خوردید پیشنهاد می‌کنم به کنسرت نروید و از همه مهمتر صدای سازها گاهی بلند و گاهی کوتاه است این یعنی تا شما به دوستتان بگویید فلان نوازنده چقدر خوب ساز می‌زند ممکن است صدا پایین بیاید و نظر شما را علاوه بر دوستتان بقیه حضار هم بشنوند و در آخر اگر خوابتان ببرد و شروع به خمیازه و خُر و پف شوید تبدیل به منفورترین آدم سالن می‌شوید. اگر دعوتتان کردند مطمئن باشید این آخرین کنسرتی است که دعوت می‌‌شوید. آخرین نکته‌ای که در کتاب معرفی شد و اینجا برایتان می‌نویسم سر وقت آمدن است. کنسرت موسیقی کلاسیک برای خیلی‌ها بسیار مهم است این یعنی فردی زمان و وقت خود را هزینه کرده که در جایگاهش بنشیند و پنج دقیقه بعد از کنسرت وقتی قطعه بتوهوون یعنی دادادادام شروع می‌شود و او در اوج تمرکز است شما از روی پاهایش رد می‌شید و میگویید ببخشید ببخشید! تازه این ریسک هم هست که صندلی را اشتباه بنشینید و از شما بخواهند بلند شید به صندلی دیگه‌ای بروید و در حین همه این مسائل ارکستر در حال نواختن است و به سونات 5 رسیده و شما دارید در سالن (که گاهی چندان کوچک هم نیست) می‌چرخید و ببخشید ببخشید کنان هم کنسرت را برای خودتان و هم دیگران زهر می‌کنید.

دست و جیغ و هورا
چه زمانی باید کف زد؟ به باتوم‌های رهبر ارکستر نگاه کنید در ضمن کسی از شما انتظار ندارد کف زدن را در مراسم شروع کنید. اگر نفر دوم باشید کمتر دیده می‌شوید.
یک کنسرت محصول ماه‌ها و روزهای کارگروهی و انفرادی افرادی است که در یک جا به صورت زنده برای شما تولید اصوات موزون می‌کنند. فاز موتسارت نگیرید که مثلا عده‌ای را تشویق نکنید. گاهی تشویق شما باعث اعتماد به نفس نوازنده‌ای می‌شود که روزها و ماه‌ها تمرین کرده و حالا از استرس قضاوت شدن یک نت را بالاتر یا پایین‌تر زده است.

 

  • دختر پاییز آبانی